توصیف تصویر
افسانه کوچکی
در شهری دارای ساختمان های بلند و پنجره های سفید رنگی که هر کدام دارای نرده های حفاظتی می باشد و خیابان های آن سنگ فرش می باشد بنظر می آید در این شهر افرادی با ملیت مختلف زندگی می کنند که هر کدام سرگرم کار خویش هستند عده ای در حال عکس گرفتن ،عده ای در حال صحبت ،و……در این میان چیزی که نگاه فرد کره ای را به خود جذب کرده کسی است که با پوشیدن لباس سیاه رنگ و تغییر چهره خود و نشستن در جعبه ای که به رنگ لباس هایش است و دو چرخ دست ساز به جعبه بسته است و لقمه نانی در دست دارد گویا می خواهد با این کار چیزی را بفماندو مردم را متوجه خود کند شاید می خواهد بفهماند که (بنی آدم اعضای یکدیگرند)
ببخشید کلاس آفلاین ها برام باز نمیشه برا همین تاخیر در ارسال تکالیف دارم .
توصیف تصویر
افسانه کوچکی
در شهری دارای ساختمان های بلند و پنجره های سفید رنگی که هر کدام دارای نرده های حفاظتی می باشد و خیابان های آن سنگ فرش می باشد بنظر می آید در این شهر افرادی با ملیت مختلف زندگی می کنند که هر کدام سرگرم کار خویش هستند عده ای در حال عکس گرفتن ،عده ای در حال صحبت ،و……در این میان چیزی که نگاه فرد کره ای را به خود جذب کرده کسی است که با پوشیدن لباس سیاه رنگ و تغییر چهره خود و نشستن در جعبه ای که به رنگ لباس هایش است و دو چرخ دست ساز به جعبه بسته است و لقمه نانی در دست دارد گویا می خواهد با این کار چیزی را بفماندو مردم را متوجه خود کند شاید می خواهد بفهماند که (بنی آدم اعضای یکدیگرند)
ببخشید کلاس آفلاین ها برام باز نمیشه برا همین تاخیر در ارسال تکالیف دارم .
خدایا چکار کنم0چی بگم چه جوری انجامش بدم .خانم طاهری گفته زنگ میزنه ولی نزده.مربی صالحین بودن برام سخته من که زیاد دوست ندارمش.اصلا ارامش ندارم .چکار کنم دغدغه هام زیاده دغدغه هایی که براشون برنامه ای ندارم .نمیدونم شاید به خاط اینکه زمانم را بلد نیستم درست مدیریتت کنم.خدایا خودت کمکم کن .بهترین راه را میخام انتخاب کنم ولی عوامل دو رو بر باعث م یشه در انتخابم سست بشم.
#رابطه_رنج_و_لذت _
یک داستان کوتاه و آموزنده
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت ازکنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرارداد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : ” هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد…
#لعنت_بر_شیطان_
به شیطان گفتم :«لعنت بر شیطان»!لبخند زد پرسیدم :«چرا میخندی»پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد».
رسیدم :«مگر چه کرده ام»؟گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکردم «با تعجب پرسیدم :«پس چرا زمین می خورم؟؟»جواب داد :نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکره ای .نفس تو هنوز وحشی است ؛تو را زمین می زند پرسیدم «پس تو چکاره ای ؟؟»پاسخ داد:هر وقت سواری آموختی برای رام دادن اسب تو خواهم آمد ؛فعلا برو سواری بیاموز،
#کلیپ_مهم.
حتما گوش دهید
#پلکی بزن مولا! که ایمان جان بگیرد
تا در زمین، بارانی از قرآن بگیرد
ای مهر عالمتاب خوبی! جلوه گر شو
تا عشق در روی زمین سامان بگیرد
پلکی بزن تا دشتها گندم برقصند
بوی طراوت بشکفد، باران بگیرد
پلکی بزن تا غنچهها شبنم بخندند
باغ از بهار خندهی گل، جان بگیرد
پلکی بزن تا ریشههای شب بخشکد
تا صبح صادق، عمر جاویدان بگیرد
ایمان به فصل سرد؟ هرگز، تا تو هستی
هرگز مبادا فصل یخبندان بگیرد
از دیو و دد، مولا! ملولم، جلوه گر شو
تا زندگی بوی خوش انسان بگیرد
مولا! بهار خندهات را منتشر کن
تا فصل سرما در زمین پایان بگیرد
#مگر فرزندت حسین ،حربن یزید ریاحی را نپذیرفت نور_کجاست_شهید شیخ حسن شحاته
#محبت_صادقانه
#حساب_امیرالمومنین(علیه السلام)_
در کوفه مردی می زیست بسیار ثروتمند که به سادات کمک های فراوانی می نمود.در دفتر خود حسابی به نام حساب امیر المومنین (علیه السلام) داشت،هر گاه یکی از آنان از او جنسی خریداری می کرد و قیمت آن را می داد می گرفت ،و اگر پول نداشت به غلامش دستور می داد آن را به حساب حضرت امیر المومنین (علیه السلام) بنویسد.مدت طولانی گذشت و مرد ثروتمند،فقیر و خانه نشین گشت.او در خانه به دفتر خود رسیدگی می کرد،اگر نام یکی از بدهکاران خود را که زنده بود می دید،کسی را نزد او می فرستاد تا طلب خود را دریافت کند،واگر از دنیا رفته بود و مالی از او باقی نمانده بود اسم او را از دفتر پاک می کرد.
روزی درب خانه نشته بود و دفتر خود را رسیدگی می کرد؛ناگهان یکی از ناصبیها از آنجا عبور می کرد و به صورت استهزاء و طعنه به او گفت:بدهکار بزرگ تو علی بن ابی طالب با تو چه کرد؟؟
از این گفتار غم وجود او را فرا گرفت و با اندوه وارد خانه شد .همان شب در خواب دید پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) در مکانی نشسته اند و و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) در برابر آن حضرت راه می روند. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) به آن دو فرمود:پدر شما کجاست؟
امیر المومنین (علیه السلام) پشت سر پیغمبر بودند،جواب دادند:یا رسول الله من حاضرم. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم)فرمودن: چرا طلب این مرد را نمی دهی؟ امیر المومنین (علیه السلام) پاسخ دادند:یا رسول الله این حق دنیایی اوست که آورده ام.فرمود:به او بده، امیر المومنین (علیه السلام) کیسه ای از پشم سفید بود به او داده و فرمود :این حق تو است. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم)به آن فرموداین را بگیر و هر یک از فرزندان من نزد تو امدند و از اجناسی که داری چیزی خواستند به آنان بده که دیگر فقر و احتیاج پیدا نمی کنی.
آن مرد گفت: بیدار شدم در حالی که کیسه پول در دستم بود.همسرم را بیدار کردم و گفتم چراغ را روشن کن .او چراغ را روشن کرد من کیسه ام را گشودم و پولها را شمردم هزار اشرفی در میان کیسه است.
همسرم گفت :از خدا بترس،مبادا فقر تو را نا گزیر از فریب دادن مردم نموده و یکی از تجار را گول زده و پول او را گرفته ای؟! گفتم نه والله و جریان خواب را برایش تعریف کردم .آن گاه دفتر خود را باز نمودم و دیدم به حساب امیر المومنین (علیه السلام)هزار اشرفی نوشته ام نه کمتر و نه بیشتر!
مرد کوفی از کسانی بود که صادقانه پیغمبر و امیر المومنین علیهما السلام و فرزندانشان را بر خود و خانواده اش مقدم می داشت.مصداق این حدیث که پیامبر اکرم(صل اله علیه و آله وسلم) است: لَا يُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتَّى أَكُونَ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ يَكُونَ عِتْرَتِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ عِتْرَتِهِ وَ يَكُونَ
أَهْلِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَهْلِهِ وَ يَكُونَ ذَاتِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ ذَاتِهِ[1].[2]
بنده ایمان نمی آورد تا آنکه من محبوبتر باشم به او از خودش و عترت من محبوبتر باشد نزد او ،از عترت خودش و اهل من محبوبتر باشند نزد او از اهل او،و ذات من محبوبتر باشد نزد او از ذات او .(بحارالانوار،ج17،ص13)
[1] ( 1) علل الشرائع: 58.
[2] مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، بحار الأنوارالجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار (ط - بيروت)، 111جلد، دار إحياء التراث العربي - بيروت، چاپ: دوم، 1403 ق.
#محبت_صادقانه
#حساب_امیرالمومنین(علیه السلام)_
در کوفه مردی می زیست بسیار ثروتمند که به سادات کمک های فراوانی می نمود.در دفتر خود حسابی به نام حساب امیر المومنین (علیه السلام) داشت،هر گاه یکی از آنان از او جنسی خریداری می کرد و قیمت آن را می داد می گرفت ،و اگر پول نداشت به غلامش دستور می داد آن را به حساب حضرت امیر المومنین (علیه السلام) بنویسد.مدت طولانی گذشت و مرد ثروتمند،فقیر و خانه نشین گشت.او در خانه به دفتر خود رسیدگی می کرد،اگر نام یکی از بدهکاران خود را که زنده بود می دید،کسی را نزد او می فرستاد تا طلب خود را دریافت کند،واگر از دنیا رفته بود و مالی از او باقی نمانده بود اسم او را از دفتر پاک می کرد.
روزی درب خانه نشته بود و دفتر خود را رسیدگی می کرد؛ناگهان یکی از ناصبیها از آنجا عبور می کرد و به صورت استهزاء و طعنه به او گفت:بدهکار بزرگ تو علی بن ابی طالب با تو چه کرد؟؟
از این گفتار غم وجود او را فرا گرفت و با اندوه وارد خانه شد .همان شب در خواب دید پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) در مکانی نشسته اند و و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) در برابر آن حضرت راه می روند. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) به آن دو فرمود:پدر شما کجاست؟
امیر المومنین (علیه السلام) پشت سر پیغمبر بودند،جواب دادند:یا رسول الله من حاضرم. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم)فرمودن: چرا طلب این مرد را نمی دهی؟ امیر المومنین (علیه السلام) پاسخ دادند:یا رسول الله این حق دنیایی اوست که آورده ام.فرمود:به او بده، امیر المومنین (علیه السلام) کیسه ای از پشم سفید بود به او داده و فرمود :این حق تو است. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم)به آن فرموداین را بگیر و هر یک از فرزندان من نزد تو امدند و از اجناسی که داری چیزی خواستند به آنان بده که دیگر فقر و احتیاج پیدا نمی کنی.
آن مرد گفت: بیدار شدم در حالی که کیسه پول در دستم بود.همسرم را بیدار کردم و گفتم چراغ را روشن کن .او چراغ را روشن کرد من کیسه ام را گشودم و پولها را شمردم هزار اشرفی در میان کیسه است.
همسرم گفت :از خدا بترس،مبادا فقر تو را نا گزیر از فریب دادن مردم نموده و یکی از تجار را گول زده و پول او را گرفته ای؟! گفتم نه والله و جریان خواب را برایش تعریف کردم .آن گاه دفتر خود را باز نمودم و دیدم به حساب امیر المومنین (علیه السلام)هزار اشرفی نوشته ام نه کمتر و نه بیشتر!
مرد کوفی از کسانی بود که صادقانه پیغمبر و امیر المومنین علیهما السلام و فرزندانشان را بر خود و خانواده اش مقدم می داشت.مصداق این حدیث که پیامبر اکرم(صل اله علیه و آله وسلم) است: لَا يُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتَّى أَكُونَ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ يَكُونَ عِتْرَتِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ عِتْرَتِهِ وَ يَكُونَ
أَهْلِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَهْلِهِ وَ يَكُونَ ذَاتِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ ذَاتِهِ[1].[2]
بنده ایمان نمی آورد تا آنکه من محبوبتر باشم به او از خودش و عترت من محبوبتر باشد نزد او ،از عترت خودش و اهل من محبوبتر باشند نزد او از اهل او،و ذات من محبوبتر باشد نزد او از ذات او .(بحارالانوار،ج17،ص13)
[1] ( 1) علل الشرائع: 58.
[2] مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، بحار الأنوارالجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار (ط - بيروت)، 111جلد، دار إحياء التراث العربي - بيروت، چاپ: دوم، 1403 ق.
آخرین نظرات